زیر سایه آفتاب |
جلسه پیش بعد دو ترم خیلی اتفاقی متوجه شدم پسری رو که «فروزان» صداش می کردم اسمش «فرزان» ه!!! یعنی دلم می خواست از شرمندگی به واحد سلول تجزیه شم! اوایل خودم هم تعجب کردم؛ اما گفتم: «خب... حتما از اون اسماییه که بین دخترا و پسرا مشترکه!» (!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!) لیست کلاسی اینجوری بود؛ خودش هم تصحیح نکرد! نگو بیچاره روش نمیشده به من بگه دارم اسمشو اشتباه صدا می کنم! بچه خوش صحبت و راحتی هم هست. تعجب می کنم چرا نگفته! آخه شیش ماه نگی اسمتو اشتباه تلفظ می کنن؟! کارنامه... پرونده آموزشی... دوستات!!! ای بابا! ای بابا! خلاصه طی ماجرایی که اگه فرصت شد یه روزی روزگاری خواهم نوشت، خیلی اتفاقی متوجه شدم که اسمش «فرزان» ه! و روش نشده به من بگه! خیلی فکر کردم که چه جوری سوتی مذکور رو جمعش کنم. سرانجام طی فرایندی با توجه به روحیه جالبی که ازش سراغ داشتم، تصمیم گرفتم در حضور همه بچه ها ازش عذرخواهی کنم. با روی باز عذرخواهیمو پذیرفت و گفت که اشکالی نداره. طبیعی بود که بلافاصله پچ پچ بچه ها و چی؟ چی؟ بعضی ها بلند شد. یکی هم که کلا اسم «فرزان» رو نشنیده بود بلند شد و گفت: «فرزان یا فرزاد؟!!» افسوس که جایگاه اجتماعی گاهی اجازه بعضی عکس العملا رو به آدم نمیده! و الا جا داشت یه پ ن پ می اومدم براش با این سؤالش!!! خیلی سعی می کردم اشتباه نکنم و دوباره «فروزان» صداش نکنم! مخصوصا که از فعال های کلاس هم هست. البته جای نگرانی نیست! بچه ها به اندازه کافی سوتی دادن خدا رو شکر! و جالب اینکه فرزان هر بار به سمت سوتی دهنده مورد نظر برمی گشت و با تاکید تمام می گفت: «فروزان نه! فرزان!» سامن رو که می شناسین؟! همه می شناسن! شما نمی شناسین؟! پسر باهوش و جذابی که روحیات عجیب و منحصر به فردی داره... این دو ترم خاطرات عجیب و زیادی با ایشون دارم که جا داره از همین تریبون ازشون قدردانی کنم!!!!!!!!!!!!!!!!!! چند دقیقه ای بعد از عذرخواهی تاریخی بنده، سامن پیشم اومد و گفت: «می خوام یه چیزی به بچه ها بگم!» واقعیتش یه کم نگران شده بودم که می خواد چی بگه و این که دوباره نظم کلاس به هم نخوره، اما نمی خواستم نگرانیمو نشون بدم و از طرفی هم نمی خواستم خواسته شو نادیده بگیرم. هیچ توجیه منطقی برای ندیدنش نداشتم! خلاصه قبول کردم. سامن رفت سر جاش وایساد و گفت: «دارن حرف می زنن.» می خواست همه بچه ها صداشو بشنون. «یا اباالفضل! چی می خواد بگه؟! اینا هم که بمب خنده ان! الانه که دوباره کلاس بره رو هوا! سامن ناراحت از بچه ها؛ بچه ها ناراحت از سامن؛ مدیر ناراحت از من و به قول جلال: الخ!!!» کلاسو دعوت به مذاکره کردم و تریبون رو در اختیار محبوب دل ها سامن گذاشتم! سامن رو کرد به بچه ها و در کمال ناباوری برای تمام این 6 ماه از همه عذرخواهی کرد!!!!!!!!!!!!!!!!! البته من زیر بار نرفتم؛ چون مقصر همه اتفاقات اون نبود؛ پس دلیلی هم نداشت که بار همه چیز رو به دوش بکشه... (ماجراش خیلی مفصله؛ اما الان در شرایط نوشتنش نیستم!) من الان 3 ساعتی هست که دارم فکر می کنم چی شد! البته به یه نتایجی هم دارم می رسم! مثل این که: همه تئوری ها و راه حل هایی که بهشون چسبیده بودم تو نیم ساعت جلوی یه متر بچه فرو ریخت! یا مثل این که: این ره که میروم به ترکستان است! کاش سامن و سامن ها بذارن خاضعانه تو کلاس درسشون زانو بزنم و درس بگیرم... کاش باور کنم که اگه می خوام برسم باید یاد بگیرم که فقط یه شاگردم و لا غیر. کاش باور کنم! ????????: تجربیات یه مدیر تازه کار! [ دوشنبه 93/7/28 ] [ 10:30 عصر ] [ ماهتاب ]
[ نظر ]
|
|
[ ????? : ????? ????? ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |